داستان واقعی:زیبایی خیره کننده ای داشتم اما...
شب تولد ده سالگیم وقتی خواب بودم
عموم اومد سمتم و لخ..ت خودش رو بهم چس..بوند
وقتی جیغ زدم اتفاق وحشتناکی برای زندگیم افتاد که هنوزم...
#داستان_واقعی #داستان #پادکست #داستان_صوتی #podcast #mastan
سلام دوستای مهربونم
به چنل مستان خوش اومدین😍
قراره اینجا کلی داستان و تجربه هاتون و سرگذشت های واقعی بزارم
برای حفظ حریم شخصی از اسامی مستعار استفاده شده🩷
(اگه تمایل دارین داستان زندگیتون توی چنل گذاشته شه به آدرس تلگرام پی ام بدین)👇👇
@Mmbbrr67 👈 تلگرام
کانال داستانها در تلگرام👇👇
t.me/dastanzan...
ممنون میشم با لایک و کامنت وشیر کردن حمایتم کنید ❤
• ناچارا عشقم رو ول کردم...
• داستان واقعی:شوهر خواه...
• بخاطر پول اجاره خونه م...
• وقتی ازدواج کردم...#دا...
• شوهرم معلول بود اما......
• داستان واقعی:شوهرم عقی...
• داستان واقعی:صدای باهم...
• دومادشون بهم پیشنهادای...
• گفتن حامله بودم ولی هن...
چنل صدای تو👇👇
youtube.com/@s...
چنل داستان زندگی👇👇
youtube.com/@d...
داستان واقعی
پادکست
داستان های فارسی
داستان واقعی عاشقانه
داستانهای واقعی
داستانهای فارسی
داستان عاشقی
داستان
پادکست داستان صوتی
پادکست داستان فارسی
پادکست داستان
داستان انگیزشی
داستان انگیزشی موفقیت
داستان انگیزشی کوتاه
داستان کوتاه
رمان صوتی فارسی
رمان صوتی عاشقانه بدون سانسور
رمان صوتی عاشقانه
داستان جنایی
داستان ترسناک
کتاب صوتی
مشاوره
تجربه
بکارت
مشاوره ازدواج
شعر عاشقانه
دختر باکره
شاعرانه
شعر
مستان
صدای تو
داستان زندگی
Mastan
Негізгі бет پارت ۲:عموم هر روز به یه بهونه بهم...تا اینکه شب تولدم اتفاقی افتاد که سرنوشتم رو عوض کرد...
Пікірлер: 91