آیا برای فیلسوف بودن دانستن فلسفه کافی است؟ یا برای ایمان مند بودن دانستن دین؟
دانستن تا کجا می تواند از ما انسانهای بهتری بسازد؟ فاصله میان دانستن و عمل کردن چقدر است؟ میان دانستن حقیقت و حقیقی بودن؟
شاید شما هم آدمهایی را بشناسید که بهترین و روشن ترین عقاید را دارند و در تمام زندگی خود بر خلاف این عقاید عمل می کنند. روان شناسانی که همه دانش آنها از روانشناسی چیزی از شخصیت آنها را متحول نساخته است و یا فقهای دانشمندی که در تمام زندگی بر خلاف آنچه می گویند به آن ایمان دارند عمل می کنند.
حقیقت این است که همه ما کم و بیش دچار این نقصان هستیم. اعتراف تلخ هر "مدعیِ دانستن" در خلوت خود اگر که فقط کمی صادق باشد می تواند این باشد که "هیچ یک از ما به اندازه دانسته های خود خوب نیستیم". براستی فاصله میان دانش بر آنچه آن را درست می دانیم و عمل کردن به دانسته خود در این جهان چیست؟
درک این تفاوت بر ما آشکار می سازد که چرا کیرکگارد ایمان را نه از جنس باور بلکه از جنس عمل می داند.
حال با این مقدمه بیایید با هم داستان مفتش اعظم The Grand Inquisitor داستایوفسکی و سپس گزیده ای از آراء نیچه در کتاب ضد مسیح Antichrist و معنایی که از شباهت این دو مطلب خواندنی و عمیق در رابطه با ایده اصلی این نوشته می توان برگرفت را مرور کنیم.
Негізгі бет مفتش اعظم، نیچه و مسیح - حقیقی شدن یا ایمان به حقیقت؟
Пікірлер: 80