حکایت شنیدنی پسر خارکن که برای به دست آوردن دختر پادشاه مجبور شدجادوگر بشه ...پیر مرد خارکنی بود و پسری داشت. آنقدر برایش عزیز بود که هرگز نمیگذاشت کوچکترین سختی و مشقت روزگار را تجربه کند. پسر خارکن نازپرورده بود و آفتاب مهتاب ندیده. روزگار گذشت و خارکن پیر و فرتوت شد و پسرش به سن بیست و پنج سالگی رسید. یک روز خارکن به پسر گفت «پسرجان! تا به حال نگذاشتم کار کنی و خودم به هر جان کندنی بود یک لقمه نان درآوردم. اما دیگر جان کار ندارم و نوبت به تو رسیده تا قوتی فراهم کنی و دستگیر پدر پیرت باشی» پسر گفت...سلام به شما همراه عزیز 😊امیدوارم ازتماشا این حکایت لذت برده باشید ،برای حمایت از ما کانال حکایت های پند اموز رو سابسکرایب کنید🌼🍃👈 / @hkaithaipndamvz کانال حکایت های پند اموز پنجره ای به سمت حکایت ها و داستان های قدیمی باز کرده است که امیدوارم از شنیدن آنها لذت ببرید . شما میتوانید در کانال حکایت های پند اموز موضوعات زیر رو دنبال کنید: حکایت های پند آموز #داستان #حکایت #داستان_شب #حکایت_فارسی #مثنوی_مولانا
#حکایت_فارسی
داستان
حکایت
داستان شب
داستان صوتی
قصه شب
ضرب المثل های فارسی
حکایت های بهلول
حکایت های اموزنده
ملانصرالدین
داستان فارسی
مثنوی معنوی
قصه های شیخ عطار
قصه های مرزبان نامه
دوست عزیزم👈🔔زنگوله رو هم فعال کنید تا از حکایت های پنداموز جدید با خبر بشید 🔥🔥🔥
🌼🍃🌼🍃🌼
ارتباط با ما :
mohammad2hkait2@gmail.com
Негізгі бет Ойын-сауық پسر خارکن و دختر پادشاه : حکایت پسر خارکن و عشق به دختر پادشاه
Пікірлер: 4