یه روز که رفتم توی ساختمون و در آسانسور باز شد یه پسر جون توی آسانسور بود. تاحالا ندیده بودمش. توی طبقه ی ما پیاده شد و رفت تو واحد ته راه رو. منم اومدم خونه. اون روز انگار حالم بهتر بود.واسه خودم نیمرو درست کردم خوردم.بار اولی بود که بعد از فوت مامانم غذا درست میکردم. بیشتر اوقات بابا میخرید یا خودش درست میکرد.گاهی وقتام نون پنیر یا نون و ماست میخوردیم. فردای اون روز باز پسره رو جلوی در دیدم،باهم سوار آسانسورشدیم.این دفعه یکم نگاهش کردم.قدبلند و بور بود.قیافه ی قشنگی داشت و ترکیب صورتش به هم میومد. کم کم از سایه ی مادرم و صدای سهراب تو سرم کم شده بود و به قیافه ی اون پسره فکر میکردم.یه هفته هرروز دیدمش تا آخر یه روز شروع کرد حرف زدن باهام.پرسید شما هم تو این ساختمونید؟ گفتم آره.گفت تو طبقه ی ما؟گفتم آره. گفت چه بی صدایین. فقط نگاش کردم.گفت اسمت چیه؟ گفتم سیمین. گفت اسم منم مهدیه. گفتم خوشبختم. در اسانسور باز شد و دیگه نشد حرف بزنیم و اون شروع حرف زدن ما شد. از اون به بعد...
► هشت و نیم راوی داستان های شماست
🔶 لطفا ویدیو رو لایک کنید و با بقیه به اشتراک بزارید تا کانال دیده بشه. ممنون
🔶 هشت و نیم رو سابسکرایب کنید و روی آیکون "زنگوله" کلیک و گزینهی "همه" رو انتخاب کنید تا ویدیوهای بعدی ما رو از دست ندید.
#داستان
#پادکست
Негізгі бет پسرم که بدنیا اومد اسم عشق سابقمو روش گذاشتم الان هربار که صداش میزنم دلم میلرزه☹️ ولی شوهرم نمیدونه
Пікірлер: 31