با هر کدام از دوستانم که خداحافظی میکنم به آنها میگویم«زودی همو میبینیم اما فقط خودم میدانم که شاید دیگر نیازی به دیدار هم نداشته باشیم چون دنیاهامان شبیه هم نیست و هیچ خوشی نمیتوان مرا به آن اوج لذت برساند که ولع طولانی بودنش را داشته باشم و تمام تنم را سفت کنم، کمی بلرزم بعد آرامش از تمام تنم سرازیر شود تا بعد نفس راحت بکشم» نصرت رحمانی اینگونه میگوید«این روزها با هر که دوست میشوم احساس می کنم آنقدر دوست بوده ایم که دیگر وقت خیانت است» به چیزهای زیادی خیانت کردم که از آغوشم سُر خوردند و به ناکجا رفتند. علاقههایی که داشتم، آن لبخندهایی که از روی ندانستن بود،به هر چیزی لبخند زدن به لای جرز دیوار خندیدن و ساعتها طنز ساختن از اینکه اگر خودم جای آن دیوار بودم چه میشد؟مثلا دیوار اتاق کسی بودم که برای معشوقهی نداشتهاش نامه مینویسد و وقتی میفهمد کسی را ندارد نامه را پاره میکند و باز به وقت تنهایی دست به قلم میبرد. یکبار دیوار خانه دو رفیق بودم که جز با هم خندیدن چیزی از آنها ندیدم اما الان سالهاست دیوار اتاق کسیام که کمتر میخندد، بیشتر در سکون و سکوت است، زمانهایی هم که تحرک دارد مشغول کارهاییست که «لبخندزدن»فقط یک خواستهی معرفتیست که او از مشتریهای خیابانگردَش دارد. از خانه که بیرون میزنم نمیدانم اینبار این رفتن برگشتنی دارد یا نه. نمیدانم اینبار جایی بهتر برای ماندن پیدا میشود یا هنوز زندگی باید گذراندنی در بطالت باشد. مانند آخرین باری که یکنفر از خانه بیرون میزند و دیگر بازگشتی نخواهد داشت، بیرون میزنم هر روز به این رفتنها مشکوکم عمق شکام را میتوان از بوسههایی که قبل رفتن بر صورت مادرم میزنم فهمید، شاید دیگر کمتر او را ببینم. «کمکم تو هم شبیهشون میشی» چیزی که همیشه میشنوم و دور از حقیقت نیست اما...خارج از تمام آسیبها و خودآزاریها باید بگویم آنها واقعیاند و من دارم شبیه خودِ واقعیام میشوم و هر چند تلخ و گاهی غیرقابل تحمل حتی برای خودم باید بگویم«کمکم اداها از روی من پرده برمیدارند» آخر کار به او که موهایش را اصلاح میکردم گفتم«خداحافظی ما باشد مانند تمام رفتنهای مشکوکی که در زندگی داشتهایم»
- Күн бұрын
قصه مهران | گفتگوی تنهایی در دل شب های شیراز، با کسی که از اسمش هم فرار می کرد
- Рет қаралды 1,648
Пікірлер: 52